۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

0039

از اون شب که از بالای محک زل زده بودیم به شهر و داشت قصه های فارسی وان طور ِ آدمای اطرافمون رو برام تعریف می کرد...تا امشب بعد از خوردن ِ اون معجون ِ کوفتی ِ سنگین...اون تیلّه هه که ته گلومه نرفته پایین...
.
ایندفعه بعد از یه وقفه ی طولانی وارد رابطه شدم. اونم رابطه ای که عامّه بهش میگن: دوسپسر دوسدختری! رابطه های قبلی صرفاً یه سری آدم بودن که جاشونو با هم عوض می کردن. چون دقیقاً نمی دونستم کجا وایسادم و چی می خوام. واسه همین عمر رابطه ها کم و بالطبع عمقشون کمتر. اما اینبار فرق داره. می دونستم چی می خوام و تقریباً تونستم با وَر ِ منطقیم بیام تو رابطه نه با وَر ِ احساسیم. از اولم با خودم شرط کردم که تحت هیچ شرایطی من تموم نکنم چیزی رو. هیچی از طرف من نابود نشه. مث آدمی که شروط ضمن عقد دو دستی داره تقدیمش میشه، اما میگه: نع! نمی خوام! می خوام اصن تا خود ِ مرگ تو این رابطه بمونم. نمی دونم از لجم بود یا چی. شایدم می خواستم به خودم ثابت کنم بزرگ شدم. به هر حال! بابوشکا به طور رسمی اولین دوسپسر اینجانب به حساب میاد و جز یه سری خورده مشکل، مساله جدی ای با هم نداریم (ناک ناک) اما از اون شب که گفتم، بالای محک یه خورده گوشی دستمه که عه! انگار مشکل داریم! از قصه ی آقا شکم گنده هه شروع کرد که رفته تو کار خانوم لاغره که دو ماه دیگه نامزدیشون دعوتیم و خانوم لاغره هم یه نگاه به بشقاب خودش می کنه و یه نگاه به بشقاب بغلی و از هر دو تا غذا می خواد و اِل و بــِل...که بحثمون از اینجا شروع شد که: چرا خانوم لاغره داره آقا دکترو ول می کنه؟ و چرا آقا شیکم گنده هه اون دوسدختر الکیه شو داره می ندازه دور؟ که یهو چی شدم که: نکنه داری بهم آمادگی می دی که اگه سر منم این بلا اومد محکم باشم؟ که گفت: نع. رفتیم بالا اومدیم پایین فین فینم شد که از وسط یه عالمه آب دماغ در اومدم که: تو از دوس داشته شدن می ترسی؟ زرتی گفت: آره. گفت من از این می ترسم که تو از دوس داشتن ِ زیاد بدی هامو نبینی و لاب لاب لاب. های هوی های هوی عر زدم. از همون موقع فهمیدم این دشت ِ کاهی که جلو رومه، زیرش آبه. احساس کردم بادکنک هیدروژنی ام...ول ِ ول. لنگ در هوا. انگار که بخوای از کوه بیای پایین پاتو بذاری رو این سنگ شُلا با مخ بیای پایین. تا امشب، امشب حرفمون از اینجا شروع شد که چرا آقای سیبیل حالش بده؟ گفت نمی دونم. گفتم دیروز ریلیشن شیپشونو کردن کامپلیکیتد. گفت چن وقته قاطیه. گفتم حالم بد میشه کات کردنا رو می بینم. گفت چرا؟ گفتم: چون ما دیگه تو سن ِ این کارا نیستیم. شونزده سالمون که نیست. رابطه هامون باید پخته تر از این حرفا باشه. نه به بند تمونی وصل. گفت اتفاقاً تو سن مائه که رابطه ها بهم می خوره. همشم سر ازدواجه. گفتم چطو؟ گفت پسرا تو این دوره زمونه شرایط ازدواج ندارن. دخترا فشار نیارن. تا یه جا هم بیشتر دووم نمیارن. ول می کنن می رن یه آدم دیگه پیدا می کنن. گفتم مشکل اینجاس که پسرا از تعهد می ترسن. گفت آره. بعدم دونه دونه آدمای دوروبرمون که ازدواج کردن و جدا شدن رو گذاشت تو سینی.
لعنتی. از روز اول نباید می گفتی عاشقتم تا همیشه. تا همیشه ی ما با تا همیشه ی شما فرق داره.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

0038

من کمک لازم دارم. من تنهایی از پسش بر نمیام. داروی زیگیلی چیه؟ داروی زیگیلی ِ رابطه چیه؟ یه نفر هست وسط رابطه مون. که حتی قبل از شروع رابطه زیگیلی بود. اول رابطه زیگیلی بود. هنوزم زیگیله. بابوشکا میگه تو حساس شدی. می گم چرا این آدم باید مهم باشه تو رابطه مون؟ میگه تو مهم ش کردی. می گم من دلم معاشرت با اونو نمی خواد، دوست توئه تو معاشرتتو بکن. میگه خب بریم. بریم خدافسی کنیم بریم. لعنت به تو زیگیل. که هر وقت، هر وقت، دقیقاً هر وقت سر و کله ات پیدا شد، ریدی و رفتی. رید و خوبم فهمیدی که ریدی.
گفتم بهش ایراد از منه که سیاست ندارم. هرکی جای من بود چنان خودشو پیش تو عزیز می کرد و جوری ریشه ی طرف و می زد که نفهمه از کجا خورده. من خرم. بلد نیستم. چیکار کنم؟!

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

0037



خورشید حوالی شهرک غرب بود. دست در دست دختر سه ساله در خیابانهای مرکزی شهر. عرق کرده و کلافه. دست دیگر انبوهی از کیسه های خرید.
.
زن، امروز حوالی ِ کریم خان بود.
به سال هزار و چهارصد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

0036

گه تو گه! گه تو این روابط ِ گه تو گه! موندی وسط یه رابطه ی بَلبَـــشوووو. نه سر پیازی نه ته پیاز، اما احساس مسئولیت می کنی. شِت. دختره با تو کم رفیقه. دوس داری باهاش بیشتر رفیق شی. اِکس اش رفته با موچال فرندشون دوس شده. موچوال فرند ِ واقعی آآ. نه فقط فیسبوکی. دوس بودن با هم. بعد نِکست ِ اِکس ِ دختره، موچوال فرند تو هم هست هم با پسره هم با دختره. اینطرف هم موچوال فرند واقعی. بعد تو این وسط ریدی. نمی دونی چطوری حسن نیتت رو به دختر اولی ثابت کنی. می خوای تو این روزای تنهایی رفیقش باشی. هواشو داشته باشی. اما اون پیش خودش فک می کنه تو هم یه سیخی از طرف ِ اون یکی دختره می خوای بری تو چشمش! شِت.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

0035

از یه جا به بعد دیگه تخت یه نفره واست کافی نیست. کوچیکه. دلت می خواد اُریب بخوابی. دلت می خواد چند بار به سمت چپ غلت بزنی.
از یه جا به بعد اتاق کافیت نیست. دلت می خواد خونه داشته باشی. دلت یه دسته کلید می خواد. واسه خودت.
همین دیگه.

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

0034

گفتم شام بگیریم بریم. نزدیک آتلیه "سین" بودیم. شام گرفتیم رفتیم. رسیده نرسیده تنور بحث سیاسی رو "میم" داغ کرد و رفت بالا منبر. متکلم وحده شد و ماهام شنونده. تمام مدت حواسم به "لام" بود که لام تا کام حرف نزد. دومین بار بود می دیدمش. می دونستم زندگیش یه بک گراند تلخ داره. اما همه جزئیاتشو نمی دونستم. نمی دونم چی شد که یهو توپ افتاد تو زمین من و بحث و کشوندم سمت روانکاوی. نمی دونم چه کرمیه، وقتی یه آدم مشکل دار می بینم تو جمع، می خوام به هر نحوی که شده بهش بفهمونم که تنها نیست. که دونه دونه آدما از پشت نقاباشون در بیان که بابا ما هم تحت درمانیم. ما هم دارو، ما هم کوفت، ما هم درد. احساس می کنم اینطوری راحت تر میان تو جمع. مشکلشون دیگه زارپی زودتر از خودشون از در نمیاد تو. اینطوری شد که به حرف کشیدمش. همون چار کلمه هم برام خیلی ارزش داشت. همین که فهمید منم یکی ام مث خودش شروع کرد به حرف زد.
تو راه برگشت از بابوشکا پرسیدم داستانشو. آخ که چه زهرماری. داستان فارسی وان طوری و تکراری ِ خیانت. خیانت ِ ولنگار و کثیف. نکنین خب. ازدواج نکنین. به قول بابوشکا یه "رکوئیم فور اِ دریم" ِ زنده بودن. چقد خوشال شدم که در زمان ِ زیر سقف بودنشون، نمی شناختمشون.

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

0033

گشت معقول ترین و نسبتاً بهترین عکسشو پیدا کرد. مامانشو صدا کرد که: بیا ببین. گفت: اینه. مامانش پرسید: گنده اس؟ گفت: نه بابا. بعد گشت یه عکس تمام قد ازش پیدا کرد کنار دو تا آدم. مامانش اشاره کرد به دختر تو عکس که: اون کیه؟! دوستشه؟! گفت: خب آره! مامانش پرسید: دوست ِ دختر زیاد داره؟ تو دلش خندید که ای دااااد حالا مامان چرا انقد غیرتی شده. به نظرش خیلی مسخره اومد.
حالا امروز مث یه خرس داره خنج می کشه رو صورتش و تنش و خراش میده. سر آخر هم می شاشه روش که به همه ی دنیا بگه: این مال ِ منه ها! مال خود ِ خودم.

0032

کدوها برای خودشون داشتن می پختن با آب ِ زیاد. نشسته م رو کاناپه سورمه ایه. پاهام بدون دمپایی، لخت ِ لخت رو کارپت پرز بلنده س. با شست پام دارم با پرزاش بازی می کنم. پام خورد به یه تیکه آشغال. ووف باید جارو بزنم. خسته م. دفتر دستکم جلوم پخشه. باز اون حال ِ نزار ِ بی خاصیت پنداری اومده سراغم. کوسن قلبقلبیه تو بغلمه. همونی که اون وقتا دوخته بودم با اضافه پارچه ای که برای کارش گرفته بودم. این روزا داره سخت کار می کنه که بتونه یه خونه ی جمع و جور و مستقل بگیره که بتونیم توش هم کار کنیم، هم زندگی. هاه، همش یاد اون روز می افتم که با کاف تو کافه پنیر راجع به استودیو حرف می زدیم. کاف می گفت به نظرم استودیوی آدم باید از خونه اش جدا باشه. آدم باید صُب به صُب شال و کُلا کنه بره واسه کار، شبم برگرده خونه ش بخوابه. اما بابوشکا می گفت من کار و زندگیم از هم جدا نیست. زندگیم کارمه. کارم زندگیم. من با کاف موافق بودم. می گفتم باید جدا باشه. حالا داریم دوتایی تلاش می کنیم(اون بیشتر) که بیاریم بچسبونیمشون به هم. خونه و استودیو رو.وقتی به گذشته فک می کنم همش این سوال میاد تو ذهنم که الان همون جایی وایسادم که اون موقع می خواستم باشم؟ 

0031

مشکل من دقیقاً اینجاس که به آدما بها میدم که نظر بدن. بهشون فرصت اظهار نظر میدم. همین امشب یاد گرفتم آدم برای آرامش روان باید برینه به همه. والسلام.

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

0030

زیر دو لایه دیکتاتوری بزرگ شدم. دیکتاتور اعظم "پدر" و خرده دیکتاتور "مادر".
زندگی ما بر پایه منطق جلو میره. همه چیز باید در یک چهارچوب جا بگیره تا پذیرفتنی باشه. هیچ کار بی دلیلی نباید انجام بدیم.
در مورد تصمیمات کلی زندگی پدر تصمیم میگیره. و در مورد جزئیات مادر.
مثلاً در عین قانونمندی و برنامه ریزی های مشخص، پدر یکهو تصمیم سفر میگیره و ما باید بگیم چشم. در طول سفر همه چیز باید سر جای خودش باشه و هیچ کس برای دل خودش اجازه نداره کاری انجام بده.یادم میاد حدوداً راهنمایی بودم که با خانواده خاله م رفتیم سفر. برای ما بچه ها یه اتاق گرفتن و همه مون رو ریختن تو یه اتاق. تا یه خورده جمع و جور کردیم، دختر خاله م یه منو پیدا کرد که توش چیزای مختصری بود و فوری گوشی رو برداشت و آبمیوه سفارش داد. این کار در چهارچون خانواده ما یک جرم محسوب میشه. ربطی هم به وضعیت اقتصادی نداره، چرا که اوضاع مالی پدر من مشخصاً خیلی بهتر از اوضاع مالی پدر اونه. از این نظر جرمه که کسی واسه خودش سرخود کاری انجام داده، بدون هماهنگی.
در مورد مادرم، طبق یک قانون نانوشته من هرگز حق نداشتم تنهایی خرید کنم. هیچ وقت یادم نمیره که موقع خرید یه پالتوی بسیار دوست داشتنی، مادر منو مجبور کرد یک سایز از سایز خودم بزرگتر بردارم. و اون پالتوی دوست داشتنی برای من شد آینه ی دق.
خورد خورد با خودم گفتم مثلاً اگه تنهایی برم خرید چی میشه؟ رفتم، چیزی نشد. چیز دلخواهم رو خریدم.
همینطور ریز ریز نافرمانی مدنی کردم. خوب جلو رفت همه چی.
یه سفر جلو رومه که می خوام برم هر غلطی دلم خواست بکنم. تنها.

0029

اون روزا که به شدت تنها بودم و افسردگیم بالا زده بود، می نشستم عکساشونو ورق می زدم و حسادت می کردم بهش. به نظرم زشت بود و دوست نداشتنی. پیش خودم مدام می گفتم: من بهتر نیستم؟ نمی دونم چه مرضی بود. عین بچه دبیرستانیا واسه خودم باهاش خیالبافی می کردم. دوس داشتم جای دختره رو بگیرم. همچین چیز مالی هم نبودا. ولی همش دوس داشتم بهم بزنن و بیاد با من. واقعاً می خواستم ها. بعد کم کم فکر و خیالش از سرم افتاد و با دختره رفیق شدم.
حالا الان بهم زدن و رفته با دوست مشترکشون دوست شده که از قضا دوست منم هست. خوشگله و خوش سلیقه و لایق بهترین آدم. که همیشه از تنهایی اونم اذیت می شدم. پیش خودم می گفتم اون که انقد خوبه دیگه چرا باید تنها باشه؟!
حالا میشینم رنج نامه های دختره می خونم که بعد از کات کردن داره تو فیسبوک می نویسه. و استتوسای عصبانیه پسره رو.
حالا الان که خیلی خیلی بیرون و دورم، حق و تمام و کمال میدم به دختره. حق داره غمگین باشه. تو این اوضاع حتی به نظرم خیلی خوشگل هم میاد. یه خوشگل خاصی که هر کسی نیست.و برعکس اون یکی زشت شده!
 اینه که میگن روابط بین آدماس که به آدما هویت میده. والا به خدا.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

0028

از یه جا به بعد هست که دلت می خواد یه جا داشته باشی. مال خودت. تکلیفت معلوم باشه. یه کلید تو جیبت باشه که ازش فقط دو تا هست. یکی تو جیب تو. یکی تو جیب اون. دلت می خواد شب جمعه بعد از کافه نشینی و معاشرت با دوستا، مقصدتون یکی باشه. از هم خدافظی نکنین. کلیدو بندازی تو قفل، بچرخونی و وارد خونه خودت شی. وقتی وارد شدی، به کسی سلام نکنی. کسی منتظرت نباشه. آخه با هم بودین. شالتو وا کنی پرت کنی رو مبل. دکمه های مانتوتو وقتی داری میری سمت آشپزخونه وا کنی. مانتو رو بندازی رو کانتر. آب خنک بخوری. شلوارتو وقتی داری از آشپزخونه میری بیرون بکنی بندازی یه ور. با شورت بچرخی. بری دسشوئی. بیای. ماچش کنی. بری سمت اتاق. تاپتو در بیاری. یکی از پیرن هاش که تازه شسته شده و بوی مایع شستشو میده تنت کنی. بری رو مبل بشینی رو پاش. هی ماچش کنی. هی ماچش کنی. حرفی از اتفاقای بیرون نزنی. اینکه فلان موقع ناراحت شدی. اینکه فلانی فلان چیزو بد گفت. بیخیال دنیا. بری تو تخت. بره بشینه سر کارش. خب خودش میگه موتورش شبا روشن میشه. خودش میگه خونه یعنی استودیو. خودش میگه زندگی یعنی کار. خودش میگه اینا جدا نیستن از هم. می بینی؟ تو رویا هم باز داری تنبلی می کنی. داری میری بگیری بخوابی. نصف شب پاشی. بگی خوابم نمی بره. بیا پیشم. نیاد. بری پیشش. بگه یه دقه من برم ستاره هارو بشمرم. بره یه نخ سیگار بکشه تو بالکن و بیاد. بشینین "حرف" بزنین. "حرف" بزنین. بحث نکنین.  آخ که دلم زندگی می خواد. دلم سقف می خواد. خب می خواد دیگه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

0027

میگه مسیر مهمه. باید از مسیر لذت ببریم. اگه همش به هدف فکر کنیم، ممکنه مسیر رو اشتباه بریم بهش نرسیم.
میگم مسیر اگه هدف نداشته باشه که مسیر نیست. ول معطلیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

0026

سرم که داغه، پوستشو رو پوستم بهتر می فهمم. تماس هر مولکولش با هر مولکولم. اینطور وقتا هی تاچ م میاد. هی باید دس بزنم بهش. هی باید دس بزنه بهم. حالیمم نیس که الان تو جمع ایم. هیچی هم غیر از این نمی خوام. فقط دس بکشم رو بازوش. با انگشت، پشت گردنش طراحی کنم. 

0025

جمع شدیم دور هم برای آخرین تولدش در ایران. میم با زهر خند چندین بار گفت: ما که دیگه داریم بهم می زنیم. نهایتاً شیش ماه دیگه با همیم. بعد هارهار به تلخی می خندید. میمه گفت: یه بارم که شده مث آدم باش تو عکسا. خودتو که نمی تونم ببرم، یه عکس آمیزادی ازت ببرم با خودم. میم گفت: خوبه دیگه میری اونجا با جَکی جیلی چیزی. من کی ام؟
میم همیشه می خندید. واقعی. اونشب می خندید. اما ته چشماش پر از نگرانی بود.
من که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز، گر گرفته بودم. قلبم عادی نمی زد.
غمگین ترین جشن تولدی بود که رفتم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

0024

همش می ترسم. مدام می ترسم. می ترسم بدی کنم و نفهمم. می ترسم ناراحتش کنم و نفهمم. می ترسم برنجه و نفهمم. بیشتر از همه از روزی می ترسم که بــِرَم و نفهمم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

0023

خونه روبرویی عروسیه. خدای آسمونا رو رو دارن می خونن. یادمه بچه که بودم تو مهمونیا وقتی این آهنگ رو می خوندن و یه سری جوون باهاش بالا و پایین می پریدن و می گفتن: "برس به داد دل ِ عاشق ما جَوونها" آرزوم بود یه روزی منم یه جَوون عاشق باشم و تو یه مهمونی ای باهاش بپرم بالا و بگم: "برس به داد دل ِ عاشق ما جَوونها". خب شاید تو بیس بیسُ دو سالگی تجربه ش کردم. عروسی ای که هفته پیش رفتم، یه سری بچه ی هفتادی باهاش می خوندن که: "برس به داد دل ِ عاشق ما جَوونها".
به این ترتیب: اون جَوونها، ما جَوونها و این جَوونها در سه دهه باهاش بالا پایین پریدیم و از خدا خواستیم برسه به داد دل ِ عاشقمون. رسید بلاخره؟ 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

0022

از اون وقتاس که نشستم دارم به رفتارم فک می کنم. خیلی غرغرو وار و بد قلق باهاش تا می کنم. مرد بزرگیه که هیچی بهم نمیگه. با همه ی بچگی هام کنار میاد و داره بزرگم می کنه. مدت کوتاه رابطه مون، عین یه پدر ازم مراقبت کرده و به اندازه چندین سال منو بزرگ کرده. نوشتم که یادم نره.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

0021

پسر خونده ی بابا لنگ دراز رفت سه تا خرید. بعد ِ همون موقع که ما تو بغل هم بودیم و باقالی ای رد شده بود. داشتیم می خوندیم که رسید. آب از لک و لوچه مون آویزون شده بود و لیس می زدیم به بستنیامون. رفت گلپر آورد. پاشیدیم روش. آخخ که چه چسبید. یخی لواشکی. فرداش تو خیابون یه جور دیگه شو گرفتیم. آلوچه ای. دیروزم خودمونو خفه کردیم، نزدیک به اسهال. ولی چسبید.
همه ی خوبیش به اینه که این مزه، میشه مزه ی بهار نود و دو. تا ته دنیا. این مزه. یاد این روزا رو تو خودش نگه می داره.
مزه ی امسالم پیدا کردم. بستنی ترش.

0020


امشب فکر کردم که می تونه تاثیر داروها باشه. اینکه همه چیز برام عینی شده. اینکه دیگه تخیل نمی کنم. تصور نمی کنم. خیالبافی نمی کنم. باید ببینم اینکه دستام قاچ قاچ بشه بهتره یا اینکه دوباره بتونم از قوه تخیلم استفاده کنم و تولید کنم. بسازم و بنویسم. باید خل باشم خب. حالا بشور بساب هم روش.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

0019

از اوضاع الانِ خانواده خیلی راضی نیستم. بعد از ازدواج ِ خواهر بزرگه، خانواده ما شد یه خانواده ی چهار نفری. حدوداً سیزده چارده ساله که ما چهار نفریم. تا این اواخر که خواهر وسطی هم نامزد کرده. الان خانواده مون یا سه نفره. یا پنج نفر. وضعیت چهار نفره ش رو خیلی دوست داشتم. الان همش نامزد خواهر وسطی اینجاست و پنج نفریم. یا اگر نیست، خواهره هم نیست و سه نفریم. یادمه اون سالا که خواهر بزرگه می خواست ازدواج کنه خیلی شاکی بودم و دعا می کردم خواستگارش تصادف کنه و بمیره (البته اون موقع پنجم دبستان بودم). ولی خب بعدها به وضعیت عادت کردم.
ولی الان فکر می کنم آدما وقتی می خوان ازدواج کنن یهو نباید بکنن برن...خورد خورد باید خانواده رو ترک کنن. اگر روزی در شرف ازدواج بودم، قطعاً رویه دیگه ای رو پیش می گیرم. الان به نظرم خواهر وسطی گاهی هم باید فقط خودش باشه با ما. خودش تنها. خودمون چارنفری.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

0018

وسط بحث، یهو آیفونشو در آورد و یکی از نوشته های قدیمیمو نشونم داد و گفت: ببین! این پر از تخیلّه. دیگه از اینا نمی نویسی.
راس میگه. الان همش دارم از اتفاقایی که می افته می نویسم. نه از اتفاقایی که دوس دارم بیفته یا فکر می کنم که افتاده. نکنه تاثیر داروهاس؟ که مغزمو فریز کرده. دیگه نمی تونم تخیل کنم. رویا بافی نمی کنم. 

0017

اون شب تو عروسی مطمئن شدم موی جوگندمی بعد از شلوار مخمل کبریتی ِ کرم جزو نقطه ظعف های من به حساب میاد.
باید بابوشکا رو مجبور کنم یکی بخره. شقیقه هاشم که چند تا تار سفید بیاره دیگه معرکه میشه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

0016

یک: تحریم
چند روز پیش فقر از توی یه همبرگر خورد تو ذوققم. همبرگر بهروز، همیشه پر ملات و چاق و چله بود. آخرین باری که گرفتم، یه ورقه ی نازک ِ گوشت بود که چنگی به دل "می زد" جوری چنگ به دل می زد که از تو زخم می کرد.
امشب، فقر رو تو رستورانای محدوده ی ساعی دیدم. جمعه شب ها غوغا بود. امشب ولی. پیسسسسسسس، سکوت.

دو: داروخونه شبانه روزی
این همه مریض بی اعصاب تو این شهر. داروخونه ها چرا تعطیلن؟ کل محدوده ی آرژانتین، ونک، شریعتی، فاطمی و امیر آباد رو گشتیم نبود. دو تا هم که بود بی نسخه ندادن.

یک و دو: تاثیر تحریم روی دارو
یادمه روزی که دکتر قرص نوشت برام، ازش پرسیدم ایرانیه یا خارجی؟ (نه ماه پیش بود) گفت: خارجی. گفتم: ایرانیشم هست؟ گفت: به خاطر قیمتش میگی؟ گفتم: نه، اگه تحریم شه چی؟ گفت: از حالا فکر اون موقع رو نکن اگه تحریم شد جایگزین می ذارم براش. (اگه قرار نبود از حالا فکر اون موقع رو نکنم و نگرانش نشم که نمی اومدم دکتر که، قرص نمی خوردم که، من نگرانم. نگران همه چی). امشب، پاروکستین نایاب شده. پاکسیل که نیست اصن اگه پیدا کردی بگیر.
.
باسنمان پاره پوره.

0015

چهارشنبه. روی مبل زواردررفته ی سبز خوابیده بودیم. پیچیده بودیم به هم که نیفتیم. سرش روی پام بود و سر من روی پاش. دستامونم به هم گره خورده بود. خواب و بیدار بودیم که وانت ِ باقالی فروش از تو کوچه رد شد. خنده مون گرفت. پشت سرش آهن پاره ای اومد. یه خورده بعد پاشد شربت ریخت اومد. همونطور ولو وبلاگ خوندنش(برای من. نه که خودش بخونه، من بخونم) گرفت. خیلی خسته م بود. هی گفتم میشه تو بخونی من گوش کنم. قبول نکرد. می خواد جلوی تنبلی هام واسم. بابوشکا، بابوشکا، بابووووشکا...می خواستم تا ته دنیا سرتو بذاری رو پام و صورتتو با چشمای بسته نگاه کنم. باقالی آخه؟!

0014

اصولاً از این دخترایی نیستم که تو کیفشون پر وسایل ِ به خود رسیدگی ِ. رو هم رفته تنها چیزی که رو صورتم بیشتر همه خودشو نشون میده ماتیک قرمزمه. از آرایشگاه رفتن هیچ خوشم نمیاد. موهامو خودم کوتاه می کنم. ابروهامو خودم برمیدارم. صورتتم بند نمی ندازم. دیروز ولی مجبور شدم واسه این عروسی کذایی برم موهامو درست کنم. مامان خیال می کرد بعد مدتها  یه آرایشگاهی پیدا کرده که آرایشگرش بی حاشیه اس. حرفای زری جون دیدی؟ و مه لقا خانوم فکرشو بکن! توش زده نمیشه. شال و کلا کردیم و رفتیم. غیر از خود آرایشگر یه دختر کم سن و سالی هم تو سالن بود که مغلوم بود نسبت نزدیکی داره با خانوم آرایشگر. موقع مرتب کردن موهای من، بالا سرم مشغول شدن به حرف زدن. دوست اون دختره، از دوست پسرش حامله شده بود و پسره برا انداختن بچه چل هزار تومن گذاشته بود کف دست دختره که بره خلاص شه! دستش درد نکنه خب. و اونجا بود که به من ثابت شد که تو هیچ آرایشگاهی حرفایی باب میل من زده نخواهد شد. طبعاً منم انتظار ندارم اونجا که هستم خانوما بشینن راجع به بورس و تئوری بیگ بنگ حرف بزنن، اما خب کمتر به کار هم کار داشته باشن. ها؟ نمیشه؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

0013

همین الان از عروسیه اومدم. همون پسر ِ موسیخ سیخی ِ فامیل. دوباره و دوباره به این نتیجه رسیدم که جشن عروسی چه چیز مهوع، زجر آور و بیخودیه. یه مشت آدم، کلی پول می دن می رن آرایشگاه، زشت تر از حالت عادی می شن. لباسای برق برقی ِ زشت می پوشن و با یه سری موزیک مزخرف باسن تکون می دن فقط. مردا هم بد ترکیب تر از زنا. کت و شلوارای برق برقی و کراواتای زشششت با کفشای قایقی ِ زشت تر. عروس هم که میلون ها تومن پول خرج سر و ریخت و لباسش می کنه، که به لعنت سگ هم نمی ازره.
چند وقت پیش عکس عروسی ِ خواهر دوستم و دیدم، تو استراسبورگ. یه لباس ساده ی خوشگل، موهای معمولی ِ خوشگل و صورت ِ تقریباً بی آرایش. داماد هم یه کت و شلوار کول تنش بود. حض کردم از دیدن سادگی هاشون.
اگه همه ی موارد ذکر شده رو از جشن امشب کسر کنم، یه چیز خوشایند داشت. اونم اینکه بعد از چندین سال، تو عروسی ِ یکی از همبازی های بچگیم اقوام درجه دو و سه رو دیدم. قد کشیدن ِ بچه های فامیل حیرت زده ام کرد. دهه هفتادی ها بزرگ شده بودن و کلی خانوم و آقا، حتی خیلی هاشونو نشناختم. دهه هشتادی ها هم فقط از رو اسم می تونستم بشناسم اما اونا  دیگه منو نمی شناختن. منم وقتی نهایتاً اَدَ دَدَ کنان بودن دیده بودمشون. بزرگترا هم که...پیر.
چقد پخش و پلا گفتم. خلاصه اینکه یه خورده سلیقه به خرج بدین تو مراسم عروسیتون که آدم عنبیه اش زخم نشه از دیدن مناظر.

0012

همین الان اسباب کشیم تموم شد. از بلاگفا اومدم اینجا. چون فک کنم لو رفته بودم. تقریباً همه چی مرتبه الان. فقط یه خورده بوی رنگ میاد و خب...هیچ مهمونی نمیاد اینجا. تا ماتروشکافه رونق بگیره زمان لازمه، می دونم. اما من شیش ماهه به دنیا اومدم.

0011


از پایین ونک یه شربت خاکشیر گرفتم واسه خودم، جایزه. تعیین سطح م خوب بود. با وجود اینکه دوپینگ نکرده بودم و قبلش لای کتابو باز نکرده بودم دقیقاً نشستم همونجا که شیش ماه پیش ول کرده بودم. راهمو کلی اضافه کردم و از کوچه پس کوچه های توانیر خودمو رسوندم به ملاصدرا که از جلو گشت رد نشم. رام زیاد شد، عوضش چیزی تنم بود که دلم می خواست. سه تا تاپ هشت تا ارزون تومن از دست فروش خریدم، واسه زیر مانتو. بعدم سر ِ خرو کج کردم تو پردیس که برم شهر کتاب. "زندگی نو" پاموک و خریدم و رفتم پایین که دفتر بخرم. آخ که من مرض دفتر خری دارم. ولم کنن همه پولمو می دم دفتر می خرم. بی خط. خط دار. شطرنجی. اما به خودم مسلط شدم و نخریدم. رسیدم به مجتمع، یه نمور باد ِ خوب بود. نشستم رو تاب، تو محوطه، یه فصل ِ زندگی نو رو خوندم و رفتم بالا.
خواهره گفت برو برام پد بگیر. رفتم با پد و بستنی یخی برگشتم. از نوع شاتوتی...لواشکی شو نداشت. تموم کرده بود. گویا خیلی زود. آخه پرسیدم. گفت تا آوردم تموم شد. اینه سیاست تبلیغات. نشستیم بستنی یخ لیس زدیم.
دوشنبه/نه اردیبهشت نود و دو

0010


آدم ِ هی از اول شروع بکنی ام من. هی می رم کلاس زبان، هی ول می کنم، هی می رم از اول. خیر سرم عصر تعیین سطح دارم. نمی خونم که. دلم می خوادش که بره باز از اول! نه حالا اول ِ اول. ولی هی دارم می گم بهتره با همین سطح ِ اطلاعاتی که ته نشین شده برم بشینم سر کلاس تا اینکه دوپینگ کنم. اگه ازم بپرسه بعد اینجا کجا میری؟ باید فوتوغ پغوش بگم دیگه؟ یا فوتوغ سَمپل؟ حالا هر کدوم. بعد اونجا کجا می رم؟
دوشنبه/نه اردیبهشت نود و دو

0009

دیفالت ذهنی من اینه که مردا همیشه خیانت می کنن. حتی اگه زنشون، دوست دخترشون نامزدشون یا هر زنی با هر عنوانی که تو زندگیشون هست، زیباترین و بهترین و فداکارترین و فرشته ترین و همه ی ترین های روی زمین باشه.
خصلتشونه، ذاتشونه. 
بابوشکا تنها زندگی می کنه، البته هم خونه داره و گاهی هم می ره خونه مامان باباش. اما وقتایی که تنهاس و هم خونه هاش نیستن، همیشه فکر می کنم کسی اونجاس. کسی که هرچند نمی تونه جای منو پر کنه اما به هر حال چند ساعتی پیششه. واسه همین وقتایی که تنهاس، حتی چند ثانیه دیر جواب دادن به تلفن باعث میشه من بهم بریزم مطمئن شم کسی اونجاس.
شایدم من پارانویا دارم. اما به هر حال داستان اینطوریه. آزار دهنده اس. دوشنبه/نه اردیبهشت نود و دو

0008


یه ساعت ظریف ِ بند چرمی، که چرمش پوس پوس شده باشه. یه آویز که شبیه کلیده. یه کیف چرم که دفتر ِ یادداشت و طرح ت توش راحت جا بشه و یه جلد کتاب کنارش. یه شال سبک ِ طرح دار، پروانه ای، پرنده ای، گلی گیاهی چیزی. یه مانتو یا سارافون ِ سفید و گشاد و خنک. یه جفت کانورس ِ به قول اون آقاهه "رنگ سال". شلوار. شلوار گل گلیه؟ اوهوم. بپوشی اینارو. ماتیک آلبالوییه رو بندازی ته کیفت. عینکتو بزنی و دوربینو بندازی رو شونه ت و بزنی بیرون. از ترکیب بالا فقط بند ِ ساعت و ندارم. صد ساله می خوام برم ساعتمو بدم بند بندازن، گذاشتمش کنار بقیه تنبلی هام. واسه همینه که تنهایی بیرون نمیرم...واسه خاطر بند ساعتمه حتماً.
پنج شنبه/پنج اردیبهشت نود و دو

0007


نشسته بودم به خواندن ِ وبلاگ ِ خانوم ِ ایکس. تازه کشف اش کردم. زن ِ عجیبیست. هم دوست دارم بیشتر بهش نزدیک بشم. هم می ترسم که زیاد بهش نزدیک بشم. دیشب پیشش بودم. اولین بار بود که بعد خوندن نوشته هاش می دیدمش، تا قبل چیز زیادی راجع بهش نمی دونستم. داشتم به ترتیب می خوندم. با خودم گفتم تا مرداد می خونم. دفعه بعد از شهریور شروع می کنم. اتاق داشت تاریک میشد و چراغ روشن نکرده بودم هنوز. یان تیرزن هم پخش میشد. جمله ی آخر ِ پست ِ آخر مرداد و که خوندم، مامان صدا کرد: آب شد که.
ظرف فالوده رو از تو فریزر در آورده بودم که نرم شه. پاشدم رفتم تو آشپزخونه، فالوده ی آلبالویی ِ شُل. ریختم و با بابا و مامان نشستیم دور میز گرده خوردیم. تیکه های آلبالو هم داشت. بابوشکا بهم میگه لبات مزه ی آلبالو میده. حرفای تکراری ِ مامان و بابا راجع به ازدواج ِ پسر ِ سوسول موسیخ سیخی ِ فامیل که یه زمانی مامانش از من خواستگاری کرده بود(چه غلطا!) و نامزدی ِ خواهر وسطی. عصر ِ سرد خرداد. 
پنج شنبه/پنج اریبهشت نود و دو

0006


مثلاً همیشه دوست داشتم کارمند باشم فقط به یک دلیل.

فکر می کنم آدم هایی که راس یک ساعت مشخص در یک ایستگاه مشخص ِ اتوبوس یا مترو می ایستند، یا از یک خیابان خاص عبور می کنند، یا از جلوی یک کافه که پنجره ی شیشه ای بزرگ دارند رد می شوند، آدم های خوشبختی هستند.
نگاه های آشنای چند ثانیه ای ِ چهره های آشنا، نیم لبخندک هایی زده-نزده، سلام ِ پشت ِ همان نگاه که نگفته هم شنیده می شود، همیشه برایم جذاب بوده. گفتم کارمند، حالا نه در آن حد. ولی دوست داشتم کتابفروشی بودم که صبح به صبح ساعت نه از خیابان عزیزی، مثلاً میرزای شیراز، عبور می کردم و مرد جوان ِ خوش قیافه ای مسیر ِ مقابل من را می گرفت تا برسد به  محل کارش. همیشه در نگاهمان سر و سری بود و هیچ چیز از هم نمی دانستیم. آدم های غریبه همیشه جذابند.
فقط یک دوره از زندگی ام راس ساعت مشخصی از خیابان ِ عزیز عبور کردم. ونک. خیابان ونک ِ عزیز.
کلاس ِ زبان می رفتم، فشرده. ایران کانادا. توی هژدهم گاندی. خانه مان غرب ِ کردستان بود. صبح به صبح پل عابر ِ کردستان را بالا می رفتم، چند ثانیه از بالا به جنوب نگاه می کردم و برج های پارک پرنس و یاد دونات ِ خدابیامرز می افتادم و بعد پل را پایین می رفتم. پایم که به اولین سنگفرش ِ شرق ِ کردستان می خورد مرد ِ آشنای هر روز را می دیدیم. اما از بد روزگار مرد ِ آشنا کره ای بود. (صبح های خیابان ِ ونک پر از مردهای جوان ِ کره ایست، کلاً منطقه کره ای نشین است.) بدِ روزگار...اوهوم، بد ِ روزگار...چون همه شان شبیه به هم هستند. پیراهن های سفید و شلوار های تیره و کوله پشتی. نصف ِ بیشترشان عینکی و همه شان موهای صاف ِ چتریطور.
خب، آخر هم نفهمیدم مرد ِ آشنای من همان است که هر روز می بینم، یا که نه...هر روز یک کدامشان.
سه شنبه/ سه اردیبهشت نود و دو

0005


کاش بابام یه مرد سنتی بود.

هیچ وقت به لباس پوشیدنم کاری نداره. کوتاهه بلنده بازه بسته اس نداریم اصن. ولی به روابطم چرا. خیلی کار داره. به رفت و آمدم چرا. خیلی کار داره. زود برو، زود بیا، دیره بیا. دیر برو زود بیا. اصن نرو. نمون. برگرد و فلان.
یادمه یه بار چارده پونزده سالم بود، برف اومده بود، زیاد. با همه ی بچه های شهرک تو خیابون اصلی داشتیم بازی می کردیم، دختر و پسر، کوچیک و بزرگ. اومد بهم گفت با کی داری بازی می کنی؟! می خواستم بگم این همه آدمو نمی بینی؟ منتظر بود اسم چار پنج تا دختر براش ردیف کنم، که کردم: با الناز و ستاره و که و که و که.
چند وقت پیش بود با بچه های دوران مدرسه قرار داشتیم، خونه یکی از بچه ها. قرار بود شب تا صبح بشینیم حرف بزنیم، قرارمون از ظهر بود. شب قبلش گفتم می خوام شب بمونم. اخماش تو تر رفت (آخه اخم جزئی از صورتشه) گفت نه! شب جایی نمی مونی. گفتم همه می مونن. گفت آها هّمّه می مّونن (با حرص و تمسخر). ساعت یازده شد زنگ زد که کوشی پس؟ گفتم دارم نمیام. گفت زودتر راه بیفت. گفتم نمی افتم. گفت با من یکی به دو نکن. گفتم می کنم. همون موقع هایی بود که داشتن قانون تصویب می کردن واسه گذرنامه گرفتن ِ خانوما. گفتم پس این قانونو مسخره نکن. من بیست و پنج سالمه. هیژده ساله نیستم که. از بن لادن هم بدتری. گفت چرت و پرت نگو، زودتر را بیفت. گفتم نه و قطع کردم. دوازده از بچه ها خدافظی کردم.
خواهرم داره ازدواج می کنه. وقتی به مامانم گفت که یه کسی قراره بیاد خونه مون عذا گرفتیم که چطوری به بابام بگیم! اینکه طرف کیه از کجا همو می شناسین و این داستانا. خودش چل سال پیش با مامانم دوست بوده. سنتی ازدواج نکرده. خواستگاری هردنبیلی نرفته. با دختر فامیل ازدواج نکرده. خارج زندگی کررده، درس خونده. اما عین ِ یه مرد ِ عرقگیر پوشِ تکیه داده به پشتی و قلیون دود کن می مونه. پوسته ی بیرونیش یه آدم ِ مدرن ِ. از این بابا شلوار جین پوشای تی شرت لاکوست بنفش پوش و کتونی. از این بابا کول آ. اما توش...اما توش!
ادعای روشنفکریش میشه مث چی. از زمین و زمان بد میگه. میگه فلانی متحجره. بابا جان اگه فلانی متحجره، شما خودت خود ِ حَجَر ی!
همیشه دوست داشتم یه آدم سنتی بود. مث شوهر عمه م. تکلیفش و تکلیفمون روشن بود اونوخ. می گفتیم خب سنتیه. خب این مدلیه. سر کردن و تا کردن با آدم این مدلی سخته. خیلی سخته.
سه شنبه/سه اردیبهشت نود و دو

0004


ابرا امروز عالی نبودن؟ نشستم تو اتاقمو از پشت شیشه دارم کوهای شمالو نگاه می کنم. دونه دونه چراغای شهر روشن میشن. باد میاد و شیشه رو می لرزونه. کاش یه نویسنده بودم.
یک شنبه/یک اردیبهشت نود و دو

0003


یه دوستی داشتم، اگه درست حساب کنم نه سال پیش. زمان مدرسه. زمان ِ روپوش و مقنعه و سوسول بازی و اورکات. تو متر و قیاس من خوشگل به حساب نمی اومد ولی جذاب بود. من حالا نه خوشگل بودم نه جذاب. جیک و پیک مون با هم بود. ته و تو و همه سوراخای زندگی همو می دونستیم. تمام ساعتایی که تو مدرسه بودیم با هم بودیم و وقتی می رسیدیم خونه ناهار و چرت و می زدیم عصر گوشی تو دستمون بود. گوشی ِ عرق می کرد اصن. شنبه ها واویلا بود. از خود صبح تا خود ظهر حرف می زدیم و من موندم اون همه داستان و از کجامون میاوردیم؟ اون همه حرف چی بود؟
الان ولی. صمُ بکم نشستم گوشه اتاقم. نه رفت و آمدی. نه معاشرتی. از دار دنیا یه بابوشکا رو دارم. اما کافی نیست. دخترا تو هر سنی که باشن از اون دوس دبیرستانیطور آ لازم دارن. اصن واجبه. این خریت های دخترونه رو واسه هر کسی نمیشه تعریف کرد. تو دل هم که بمونه میشه غمباد. اصن یکی باید باشه که آدم باهاش بره خرید. خواهر هم جوابگوی این نیاز نمی تونه باشه. فقط دوست. ازونا که حرفتو خوب بفهمه. لازم نباشه براش ترجمه کنی. لازم نباشه هزارتا مثال و کوفت و زهر مار بیاری براش تا شیر فهم شه. به زبون خودت حرفتو بزنی و به زبون خودت جوابتو بده. یا نه، اصن به زبون خودت هیچی نگه. فقط گوش کنه.
شاید این وبلاگ قراره جای اون دوسته رو پر کنه، نمی دونم.
جمعه/سی فروردین نود و دو

0002

زندگیم خلاصه شده روی تخت. دارم فکر می کنم این روزا تو یه مسافر خونه ای که اینترنت مجانی داشته باشه هم می تونم زندگی کنم. هنوز بساط میزمو پهن نکردم و لپ تاپم رو تختم پایین ِ پامه. یا دمر خوابیدم و کله م اینور ِ تخته و تو لپ تاپ. یا طاق باز خوابیدم و کله م اونور ِ تخته و تو کتاب. 
احساس می کنم یه تغییر تحول اساسی نیاز دارم. همیشه به این فکر می کردم که باید یه دوره برم یه جای دیگه زندگی کنم. یه جای دور. یه جایی که کسی رو نشناسم و کسی منو نشناسه و از نو شروع کنم. معاشرینی دست و پا کنم واسه خودم که رو مخ نباشن. اما امروز یه جا یه جمله خوندم که این تز هم شکست خورد واسه بهبود زندگی.
گفته بود: “Cities don’t change people. People don’t even change people. We are who we are.”
همین گه تخت نشین خواهم ماند.


جمعه/سی فروردین نود و دو

0001


تقریباً می تونم اسم خودم رو بذارم مرده ی متحرک. از بس هیچ چیز نیستم این روزا. تنها چیزی که دارم به دنیا اضافه می کنم وزنه! آره وزن. همینطور دارم چاق می شم بی اونکه کار مفیدی کرده باشم. همینطور دارم روزها رو تند تند سپری می کنم و فقط می خوابم. می خوام اینجا بنویسم تا بلکه زندگیم بیاد جلو چشمم تا یه تکونی به خودم بدم.

نزدیک یک ماه میشه که اومدم تو خونه جدید. اما هنوز زندگی به طور رسمی شروع نشده. این خونه فکر می کنم آخرین خونه ای باشه که قراره دوران مجردیم رو توش بگذرونم تا زمانی که ازدواج کنم. همیشه اولین ها و آخرین ها برای من مهم اند. پس این خونه خیلی مهمه. 
پنج شنبه/بیست و نه فروردین نود و دو

0000


قراره ناشناس بمونم. زیاد می نویسم/می نوشتم فعل بهتریست. کمتر می نویسم این روزا از ترس. اما اینجا قراره بی سانسور باشم. قراره خودم باشم. به همین خاطر باید خیلی حواسم به رسم الخط ام باشه. آخه به نظر من آدما همونطور که دستخط خاص خودشونو دارن، تو اینترنت هم اگه خوب بشناسیشون می تونی از نحوه ی جمله آرایی ها بشناسیشون واسه همین باید خیلی حواسم باشه. البته علایق و سلایق که جای خود!
به خاطر همین من ماتروشکا هستم.
پنج شنبه/بیست و نه فروردین نود و دو