۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

0007


نشسته بودم به خواندن ِ وبلاگ ِ خانوم ِ ایکس. تازه کشف اش کردم. زن ِ عجیبیست. هم دوست دارم بیشتر بهش نزدیک بشم. هم می ترسم که زیاد بهش نزدیک بشم. دیشب پیشش بودم. اولین بار بود که بعد خوندن نوشته هاش می دیدمش، تا قبل چیز زیادی راجع بهش نمی دونستم. داشتم به ترتیب می خوندم. با خودم گفتم تا مرداد می خونم. دفعه بعد از شهریور شروع می کنم. اتاق داشت تاریک میشد و چراغ روشن نکرده بودم هنوز. یان تیرزن هم پخش میشد. جمله ی آخر ِ پست ِ آخر مرداد و که خوندم، مامان صدا کرد: آب شد که.
ظرف فالوده رو از تو فریزر در آورده بودم که نرم شه. پاشدم رفتم تو آشپزخونه، فالوده ی آلبالویی ِ شُل. ریختم و با بابا و مامان نشستیم دور میز گرده خوردیم. تیکه های آلبالو هم داشت. بابوشکا بهم میگه لبات مزه ی آلبالو میده. حرفای تکراری ِ مامان و بابا راجع به ازدواج ِ پسر ِ سوسول موسیخ سیخی ِ فامیل که یه زمانی مامانش از من خواستگاری کرده بود(چه غلطا!) و نامزدی ِ خواهر وسطی. عصر ِ سرد خرداد. 
پنج شنبه/پنج اریبهشت نود و دو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر