۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

0039

از اون شب که از بالای محک زل زده بودیم به شهر و داشت قصه های فارسی وان طور ِ آدمای اطرافمون رو برام تعریف می کرد...تا امشب بعد از خوردن ِ اون معجون ِ کوفتی ِ سنگین...اون تیلّه هه که ته گلومه نرفته پایین...
.
ایندفعه بعد از یه وقفه ی طولانی وارد رابطه شدم. اونم رابطه ای که عامّه بهش میگن: دوسپسر دوسدختری! رابطه های قبلی صرفاً یه سری آدم بودن که جاشونو با هم عوض می کردن. چون دقیقاً نمی دونستم کجا وایسادم و چی می خوام. واسه همین عمر رابطه ها کم و بالطبع عمقشون کمتر. اما اینبار فرق داره. می دونستم چی می خوام و تقریباً تونستم با وَر ِ منطقیم بیام تو رابطه نه با وَر ِ احساسیم. از اولم با خودم شرط کردم که تحت هیچ شرایطی من تموم نکنم چیزی رو. هیچی از طرف من نابود نشه. مث آدمی که شروط ضمن عقد دو دستی داره تقدیمش میشه، اما میگه: نع! نمی خوام! می خوام اصن تا خود ِ مرگ تو این رابطه بمونم. نمی دونم از لجم بود یا چی. شایدم می خواستم به خودم ثابت کنم بزرگ شدم. به هر حال! بابوشکا به طور رسمی اولین دوسپسر اینجانب به حساب میاد و جز یه سری خورده مشکل، مساله جدی ای با هم نداریم (ناک ناک) اما از اون شب که گفتم، بالای محک یه خورده گوشی دستمه که عه! انگار مشکل داریم! از قصه ی آقا شکم گنده هه شروع کرد که رفته تو کار خانوم لاغره که دو ماه دیگه نامزدیشون دعوتیم و خانوم لاغره هم یه نگاه به بشقاب خودش می کنه و یه نگاه به بشقاب بغلی و از هر دو تا غذا می خواد و اِل و بــِل...که بحثمون از اینجا شروع شد که: چرا خانوم لاغره داره آقا دکترو ول می کنه؟ و چرا آقا شیکم گنده هه اون دوسدختر الکیه شو داره می ندازه دور؟ که یهو چی شدم که: نکنه داری بهم آمادگی می دی که اگه سر منم این بلا اومد محکم باشم؟ که گفت: نع. رفتیم بالا اومدیم پایین فین فینم شد که از وسط یه عالمه آب دماغ در اومدم که: تو از دوس داشته شدن می ترسی؟ زرتی گفت: آره. گفت من از این می ترسم که تو از دوس داشتن ِ زیاد بدی هامو نبینی و لاب لاب لاب. های هوی های هوی عر زدم. از همون موقع فهمیدم این دشت ِ کاهی که جلو رومه، زیرش آبه. احساس کردم بادکنک هیدروژنی ام...ول ِ ول. لنگ در هوا. انگار که بخوای از کوه بیای پایین پاتو بذاری رو این سنگ شُلا با مخ بیای پایین. تا امشب، امشب حرفمون از اینجا شروع شد که چرا آقای سیبیل حالش بده؟ گفت نمی دونم. گفتم دیروز ریلیشن شیپشونو کردن کامپلیکیتد. گفت چن وقته قاطیه. گفتم حالم بد میشه کات کردنا رو می بینم. گفت چرا؟ گفتم: چون ما دیگه تو سن ِ این کارا نیستیم. شونزده سالمون که نیست. رابطه هامون باید پخته تر از این حرفا باشه. نه به بند تمونی وصل. گفت اتفاقاً تو سن مائه که رابطه ها بهم می خوره. همشم سر ازدواجه. گفتم چطو؟ گفت پسرا تو این دوره زمونه شرایط ازدواج ندارن. دخترا فشار نیارن. تا یه جا هم بیشتر دووم نمیارن. ول می کنن می رن یه آدم دیگه پیدا می کنن. گفتم مشکل اینجاس که پسرا از تعهد می ترسن. گفت آره. بعدم دونه دونه آدمای دوروبرمون که ازدواج کردن و جدا شدن رو گذاشت تو سینی.
لعنتی. از روز اول نباید می گفتی عاشقتم تا همیشه. تا همیشه ی ما با تا همیشه ی شما فرق داره.