۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

0025

جمع شدیم دور هم برای آخرین تولدش در ایران. میم با زهر خند چندین بار گفت: ما که دیگه داریم بهم می زنیم. نهایتاً شیش ماه دیگه با همیم. بعد هارهار به تلخی می خندید. میمه گفت: یه بارم که شده مث آدم باش تو عکسا. خودتو که نمی تونم ببرم، یه عکس آمیزادی ازت ببرم با خودم. میم گفت: خوبه دیگه میری اونجا با جَکی جیلی چیزی. من کی ام؟
میم همیشه می خندید. واقعی. اونشب می خندید. اما ته چشماش پر از نگرانی بود.
من که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز، گر گرفته بودم. قلبم عادی نمی زد.
غمگین ترین جشن تولدی بود که رفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر