۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

0006


مثلاً همیشه دوست داشتم کارمند باشم فقط به یک دلیل.

فکر می کنم آدم هایی که راس یک ساعت مشخص در یک ایستگاه مشخص ِ اتوبوس یا مترو می ایستند، یا از یک خیابان خاص عبور می کنند، یا از جلوی یک کافه که پنجره ی شیشه ای بزرگ دارند رد می شوند، آدم های خوشبختی هستند.
نگاه های آشنای چند ثانیه ای ِ چهره های آشنا، نیم لبخندک هایی زده-نزده، سلام ِ پشت ِ همان نگاه که نگفته هم شنیده می شود، همیشه برایم جذاب بوده. گفتم کارمند، حالا نه در آن حد. ولی دوست داشتم کتابفروشی بودم که صبح به صبح ساعت نه از خیابان عزیزی، مثلاً میرزای شیراز، عبور می کردم و مرد جوان ِ خوش قیافه ای مسیر ِ مقابل من را می گرفت تا برسد به  محل کارش. همیشه در نگاهمان سر و سری بود و هیچ چیز از هم نمی دانستیم. آدم های غریبه همیشه جذابند.
فقط یک دوره از زندگی ام راس ساعت مشخصی از خیابان ِ عزیز عبور کردم. ونک. خیابان ونک ِ عزیز.
کلاس ِ زبان می رفتم، فشرده. ایران کانادا. توی هژدهم گاندی. خانه مان غرب ِ کردستان بود. صبح به صبح پل عابر ِ کردستان را بالا می رفتم، چند ثانیه از بالا به جنوب نگاه می کردم و برج های پارک پرنس و یاد دونات ِ خدابیامرز می افتادم و بعد پل را پایین می رفتم. پایم که به اولین سنگفرش ِ شرق ِ کردستان می خورد مرد ِ آشنای هر روز را می دیدیم. اما از بد روزگار مرد ِ آشنا کره ای بود. (صبح های خیابان ِ ونک پر از مردهای جوان ِ کره ایست، کلاً منطقه کره ای نشین است.) بدِ روزگار...اوهوم، بد ِ روزگار...چون همه شان شبیه به هم هستند. پیراهن های سفید و شلوار های تیره و کوله پشتی. نصف ِ بیشترشان عینکی و همه شان موهای صاف ِ چتریطور.
خب، آخر هم نفهمیدم مرد ِ آشنای من همان است که هر روز می بینم، یا که نه...هر روز یک کدامشان.
سه شنبه/ سه اردیبهشت نود و دو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر