۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

0030

زیر دو لایه دیکتاتوری بزرگ شدم. دیکتاتور اعظم "پدر" و خرده دیکتاتور "مادر".
زندگی ما بر پایه منطق جلو میره. همه چیز باید در یک چهارچوب جا بگیره تا پذیرفتنی باشه. هیچ کار بی دلیلی نباید انجام بدیم.
در مورد تصمیمات کلی زندگی پدر تصمیم میگیره. و در مورد جزئیات مادر.
مثلاً در عین قانونمندی و برنامه ریزی های مشخص، پدر یکهو تصمیم سفر میگیره و ما باید بگیم چشم. در طول سفر همه چیز باید سر جای خودش باشه و هیچ کس برای دل خودش اجازه نداره کاری انجام بده.یادم میاد حدوداً راهنمایی بودم که با خانواده خاله م رفتیم سفر. برای ما بچه ها یه اتاق گرفتن و همه مون رو ریختن تو یه اتاق. تا یه خورده جمع و جور کردیم، دختر خاله م یه منو پیدا کرد که توش چیزای مختصری بود و فوری گوشی رو برداشت و آبمیوه سفارش داد. این کار در چهارچون خانواده ما یک جرم محسوب میشه. ربطی هم به وضعیت اقتصادی نداره، چرا که اوضاع مالی پدر من مشخصاً خیلی بهتر از اوضاع مالی پدر اونه. از این نظر جرمه که کسی واسه خودش سرخود کاری انجام داده، بدون هماهنگی.
در مورد مادرم، طبق یک قانون نانوشته من هرگز حق نداشتم تنهایی خرید کنم. هیچ وقت یادم نمیره که موقع خرید یه پالتوی بسیار دوست داشتنی، مادر منو مجبور کرد یک سایز از سایز خودم بزرگتر بردارم. و اون پالتوی دوست داشتنی برای من شد آینه ی دق.
خورد خورد با خودم گفتم مثلاً اگه تنهایی برم خرید چی میشه؟ رفتم، چیزی نشد. چیز دلخواهم رو خریدم.
همینطور ریز ریز نافرمانی مدنی کردم. خوب جلو رفت همه چی.
یه سفر جلو رومه که می خوام برم هر غلطی دلم خواست بکنم. تنها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر