۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

0029

اون روزا که به شدت تنها بودم و افسردگیم بالا زده بود، می نشستم عکساشونو ورق می زدم و حسادت می کردم بهش. به نظرم زشت بود و دوست نداشتنی. پیش خودم مدام می گفتم: من بهتر نیستم؟ نمی دونم چه مرضی بود. عین بچه دبیرستانیا واسه خودم باهاش خیالبافی می کردم. دوس داشتم جای دختره رو بگیرم. همچین چیز مالی هم نبودا. ولی همش دوس داشتم بهم بزنن و بیاد با من. واقعاً می خواستم ها. بعد کم کم فکر و خیالش از سرم افتاد و با دختره رفیق شدم.
حالا الان بهم زدن و رفته با دوست مشترکشون دوست شده که از قضا دوست منم هست. خوشگله و خوش سلیقه و لایق بهترین آدم. که همیشه از تنهایی اونم اذیت می شدم. پیش خودم می گفتم اون که انقد خوبه دیگه چرا باید تنها باشه؟!
حالا میشینم رنج نامه های دختره می خونم که بعد از کات کردن داره تو فیسبوک می نویسه. و استتوسای عصبانیه پسره رو.
حالا الان که خیلی خیلی بیرون و دورم، حق و تمام و کمال میدم به دختره. حق داره غمگین باشه. تو این اوضاع حتی به نظرم خیلی خوشگل هم میاد. یه خوشگل خاصی که هر کسی نیست.و برعکس اون یکی زشت شده!
 اینه که میگن روابط بین آدماس که به آدما هویت میده. والا به خدا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر