۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

0003


یه دوستی داشتم، اگه درست حساب کنم نه سال پیش. زمان مدرسه. زمان ِ روپوش و مقنعه و سوسول بازی و اورکات. تو متر و قیاس من خوشگل به حساب نمی اومد ولی جذاب بود. من حالا نه خوشگل بودم نه جذاب. جیک و پیک مون با هم بود. ته و تو و همه سوراخای زندگی همو می دونستیم. تمام ساعتایی که تو مدرسه بودیم با هم بودیم و وقتی می رسیدیم خونه ناهار و چرت و می زدیم عصر گوشی تو دستمون بود. گوشی ِ عرق می کرد اصن. شنبه ها واویلا بود. از خود صبح تا خود ظهر حرف می زدیم و من موندم اون همه داستان و از کجامون میاوردیم؟ اون همه حرف چی بود؟
الان ولی. صمُ بکم نشستم گوشه اتاقم. نه رفت و آمدی. نه معاشرتی. از دار دنیا یه بابوشکا رو دارم. اما کافی نیست. دخترا تو هر سنی که باشن از اون دوس دبیرستانیطور آ لازم دارن. اصن واجبه. این خریت های دخترونه رو واسه هر کسی نمیشه تعریف کرد. تو دل هم که بمونه میشه غمباد. اصن یکی باید باشه که آدم باهاش بره خرید. خواهر هم جوابگوی این نیاز نمی تونه باشه. فقط دوست. ازونا که حرفتو خوب بفهمه. لازم نباشه براش ترجمه کنی. لازم نباشه هزارتا مثال و کوفت و زهر مار بیاری براش تا شیر فهم شه. به زبون خودت حرفتو بزنی و به زبون خودت جوابتو بده. یا نه، اصن به زبون خودت هیچی نگه. فقط گوش کنه.
شاید این وبلاگ قراره جای اون دوسته رو پر کنه، نمی دونم.
جمعه/سی فروردین نود و دو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر