۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

0034

گفتم شام بگیریم بریم. نزدیک آتلیه "سین" بودیم. شام گرفتیم رفتیم. رسیده نرسیده تنور بحث سیاسی رو "میم" داغ کرد و رفت بالا منبر. متکلم وحده شد و ماهام شنونده. تمام مدت حواسم به "لام" بود که لام تا کام حرف نزد. دومین بار بود می دیدمش. می دونستم زندگیش یه بک گراند تلخ داره. اما همه جزئیاتشو نمی دونستم. نمی دونم چی شد که یهو توپ افتاد تو زمین من و بحث و کشوندم سمت روانکاوی. نمی دونم چه کرمیه، وقتی یه آدم مشکل دار می بینم تو جمع، می خوام به هر نحوی که شده بهش بفهمونم که تنها نیست. که دونه دونه آدما از پشت نقاباشون در بیان که بابا ما هم تحت درمانیم. ما هم دارو، ما هم کوفت، ما هم درد. احساس می کنم اینطوری راحت تر میان تو جمع. مشکلشون دیگه زارپی زودتر از خودشون از در نمیاد تو. اینطوری شد که به حرف کشیدمش. همون چار کلمه هم برام خیلی ارزش داشت. همین که فهمید منم یکی ام مث خودش شروع کرد به حرف زد.
تو راه برگشت از بابوشکا پرسیدم داستانشو. آخ که چه زهرماری. داستان فارسی وان طوری و تکراری ِ خیانت. خیانت ِ ولنگار و کثیف. نکنین خب. ازدواج نکنین. به قول بابوشکا یه "رکوئیم فور اِ دریم" ِ زنده بودن. چقد خوشال شدم که در زمان ِ زیر سقف بودنشون، نمی شناختمشون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر