۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

0015

چهارشنبه. روی مبل زواردررفته ی سبز خوابیده بودیم. پیچیده بودیم به هم که نیفتیم. سرش روی پام بود و سر من روی پاش. دستامونم به هم گره خورده بود. خواب و بیدار بودیم که وانت ِ باقالی فروش از تو کوچه رد شد. خنده مون گرفت. پشت سرش آهن پاره ای اومد. یه خورده بعد پاشد شربت ریخت اومد. همونطور ولو وبلاگ خوندنش(برای من. نه که خودش بخونه، من بخونم) گرفت. خیلی خسته م بود. هی گفتم میشه تو بخونی من گوش کنم. قبول نکرد. می خواد جلوی تنبلی هام واسم. بابوشکا، بابوشکا، بابووووشکا...می خواستم تا ته دنیا سرتو بذاری رو پام و صورتتو با چشمای بسته نگاه کنم. باقالی آخه؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر