۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

0032

کدوها برای خودشون داشتن می پختن با آب ِ زیاد. نشسته م رو کاناپه سورمه ایه. پاهام بدون دمپایی، لخت ِ لخت رو کارپت پرز بلنده س. با شست پام دارم با پرزاش بازی می کنم. پام خورد به یه تیکه آشغال. ووف باید جارو بزنم. خسته م. دفتر دستکم جلوم پخشه. باز اون حال ِ نزار ِ بی خاصیت پنداری اومده سراغم. کوسن قلبقلبیه تو بغلمه. همونی که اون وقتا دوخته بودم با اضافه پارچه ای که برای کارش گرفته بودم. این روزا داره سخت کار می کنه که بتونه یه خونه ی جمع و جور و مستقل بگیره که بتونیم توش هم کار کنیم، هم زندگی. هاه، همش یاد اون روز می افتم که با کاف تو کافه پنیر راجع به استودیو حرف می زدیم. کاف می گفت به نظرم استودیوی آدم باید از خونه اش جدا باشه. آدم باید صُب به صُب شال و کُلا کنه بره واسه کار، شبم برگرده خونه ش بخوابه. اما بابوشکا می گفت من کار و زندگیم از هم جدا نیست. زندگیم کارمه. کارم زندگیم. من با کاف موافق بودم. می گفتم باید جدا باشه. حالا داریم دوتایی تلاش می کنیم(اون بیشتر) که بیاریم بچسبونیمشون به هم. خونه و استودیو رو.وقتی به گذشته فک می کنم همش این سوال میاد تو ذهنم که الان همون جایی وایسادم که اون موقع می خواستم باشم؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر